دنیای اشتباهی
سیاه پوشیده بود ، به جنگل آمد .. استوار بودم و تنومند من را انتخاب کرد دستی به تنه ام کشید ، تبرش را در آورد و زد .. زد .. محکم و محکم تر به خود میبالیدم ، دیگر نمی خواستم درخت باشم ، آینده ی خوبی در انتظارم بود سوزش تبر هایش بیشتر می شد که ناگهان چشمش به درخت دیگری افتاد ، او تنومند تر بود مرا رها کرد با زخم هایم ، او را برد ... و من که نه دیگر درخت بودم ، نه تخته سیاه مدرسه ای ، نه عصای پیر مردی خشک شدم
اشتباه می کنند بعضی ها
که اشتباه نمی کنند
باید راه افتاد
مثل رودها که بعضی به دریا می رسند
بعضی هم به دریا نمی رسند
رفتن هیچ ربطی به رسیدن ندارد
زمان همه را به یکسان از پا می اندازد مثل آن درشکه چی که به اسب پیرش آنقدر شلاق می زند تا در جاده بمیرد.
اما تازیانه ای که به ما می زنند ملایمت ترسناکی دارد. فقط چندتایی از ما می فهمیم که کتک خورده ایم.
روزها همینطور میگذرن
زمین همینطور میچرخه
زمان... همینطور به جلو میره
،هفتهها، ماهها
...حتی سالها میگذره
درحالیکه در تلاشی یه دلیل
منطقی واسه همش پیدا کنی
در تلاشی جایی که بهش تعلق داری رو پیدا کنی
در تلاشی واسه یه آیندهی بهتر به جلو نگاه کنی
...ولی حقیقت اینه که
مسیر پیش روت فقط تاریکتر میشه
دیدن سختتر میشه
...میتونی حس کنی که واسه یه چیزی
...خیلی گیج
،و تنها و درموندهای
هرچیزی که ممکنه راه رو بهت نشون بده
،ولی هنوز
،بعد از این همه مدت
،که تاریکی دورت رو گرفته
...هنوزم چندتا نور چشمکزن
،و یه کورسوی نور وجود داره
که ما رو فرا میخونه
،بهاندازهای نیست که مسیر رو روشن کنه
ولی اونقدری هست که راه رو ادامه بدی
همه ی ما
حسرت بی پایان یک اتفاق ساده ایم
که جهان را
بی جهت٬
یک جور عجیبی جدی گرفته ایم.
- ۹۸/۱۱/۲۷
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.